دريا باش که اگر کسي سنگ به سويت پرتاب کرد سنگ غرق شود نه آنکه تو متلاطم شوي .
اي مسافـــــر ز سفر خسته مشو راه دراز است هنوز
بيخبرمانده زسـر منزل واين قصه چو راز است هنوز
سنــــــگ خارا به ره و پاي سفر نيست ترا چاره طلب
چاره گر عقل بدانديش شود ســـوز و گداز است هنوز
گوش جان دار به خونين دل خود همره او باش و برو
اوج و بــالا بــــردت خسته چرا دل به نياز است هنوز
در فغـــــاني بـــه شکايت شـده فرياد زنان شکوه کني
دم مزن ساکت و خامـوش که او بنده نواز است هنوز
بـــي نشـــان دل بـه سفـر داده به دلدار سپرده دل خود
از سفــــر بــــاز نگردد ز نشيبــي به فراز است هنوز