• وبلاگ : تمناي وصال
  • يادداشت : زندگي ادامه دارد...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 4 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + زهره 
    دو قطره مايع وقتي کنار هم قرار بگيرند چه مي کنند!؟ پاسخ بسيار ساده است. وقتي به هم نزديک مي شوند انعکاس تصوير خود را در سطح ديگري مي بينند و نزديکتر که مي شوند يکي مي شوند و به يک قطره واحد اما بزرگتر تبديل مي شوند. ولي دو سنگ چطور؟ جواب اين را هم همه مي دانيم! دو تکه سنگ هر چقدر بهم نزديک شوند باز هم يکي نمي شوند و به زحمت تصوير ديگري را در سطح خود منعکس مي کنند و اين قاعده کلي طبيعت است.
    هر چه دو موجود سخت تر و قالبي تر باشند و به کليشه ها و قالب هاي خود بيشتر چسبيده باشند، ضمن اينکه امکان انعکاس تصوير موجودات اطراف در درونشان مشکل تر مي شود، امکان و احتمال يکي شدن و بزرگتر شدنشان هم کمتر مي شود. نرمي و انعطاف پذيري، مدارا و اغماض، چشم پوشي و ناديده گرفتن و بخشش، همه و همه مهارت هايي هستند که هر چه بيشتر به آنها مسلط باشيم، آمادگي و استعداد ما براي بزرگتر شدن و آرامش و قرار گرفتن و جذب شدن در اجتماعي که هستيم بيشتر مي شود. اما از سوي ديگر آيا سر سخت تر از آب چيزي سراغ داريد!؟
    + زهره 
    خداهستي را قسمت ميکرد. گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد شما را خواهم داد سهمتان را ازهستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است
    هرکه آمد چيزي خواست
    يکي پري ميخواست براي پروازوديگري پايي براي دويدن و آن يكي جثه اي بزرگ خواست براي عرض اندام و جبران حقارت و آن يکي چشماني تيزبين وآن يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را طلب ميكرد وهركس به فرا خورخود چيزي از آن خالق يكتا درخواست ميكردند . در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد ومتواضعانه به خدا گفت: خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم نه چشماني تيزونه جثه اي بزرگ نه پري و نه پايي نه آسماني ونه دريائي
    تنها ذره اي ازوجود خودت را به من بده و خدا کمي نوربه او داد. ونام او کرم شب تاب شد. خدا فرمود : هرکه نوري با خود دارد بزرگ است.
    حتي اگر به قدر ذره اي باشد. و خطاب به كرم شب تاب فرمود تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.
    اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم

    گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

    نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

    يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود

    و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه

    ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

    ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته

    و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب

    درود ...

    تمناي وصالي پس از خستگي ... پس از ماندن ... پس از رنج بردن ...

    ممنون از حضورتان ...

    ايام به كام بانو !!

    تابعد ...