• وبلاگ : تمناي وصال
  • يادداشت : زندگي ادامه دارد...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + زهره 
    خداهستي را قسمت ميکرد. گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد شما را خواهم داد سهمتان را ازهستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است
    هرکه آمد چيزي خواست
    يکي پري ميخواست براي پروازوديگري پايي براي دويدن و آن يكي جثه اي بزرگ خواست براي عرض اندام و جبران حقارت و آن يکي چشماني تيزبين وآن يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را طلب ميكرد وهركس به فرا خورخود چيزي از آن خالق يكتا درخواست ميكردند . در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد ومتواضعانه به خدا گفت: خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم نه چشماني تيزونه جثه اي بزرگ نه پري و نه پايي نه آسماني ونه دريائي
    تنها ذره اي ازوجود خودت را به من بده و خدا کمي نوربه او داد. ونام او کرم شب تاب شد. خدا فرمود : هرکه نوري با خود دارد بزرگ است.
    حتي اگر به قدر ذره اي باشد. و خطاب به كرم شب تاب فرمود تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.