ورق به ورق، خاطرات نمناک تورا
پراکندم، یک به یک بوسیدم و
بر بال نسیم غربت نهادم و
روانه دیار فراموشی ساختم.
مهرت را، اما
در صندوقچه ای خونین
پنهان ساختم و
در گوشه ای امن دفن کردم،
شاید برای روز مبادا،
روزی که از عشق خالی می شوم...
روزها بگذشت و دانستم افسوس،
که هر روزم، روز مباداست،
روز که نه...
بلکه روزگار مباداست...
سحر