باز آمدم،
دست از پا درازتر،
مثل هربار
خسته، شاکی، نالان،
شفا می خواهم، مرهم، درمان.
دل می دهی، می شکنند،
پس می آورند، که تحفه ای قابل بیاور!
جان می دهی، می گیرند،
و می گویند: چرا پس مرده ای؟!
چشم باز می کنی می بینی
مهلت قربانی شدنت هم بسر رسید ...
دل شکسته کیلویی چند؟
در این بازار سیاه معرفت،
نامردمان، انصافتان ما را کشت ...
انصافتان ما را کشت.
سحر