عشقو کی معنی کرد برام؟
قصه شو کی خوند تو شبام؟
مشقای ناتمومشو،
نخونده کی خط زد برام؟
یه روز تو آینه دلم،
دیدمش و ندیدمش،
اونکه سرک کشیده بود،
تو کوچه خستگیام ...
روز گذشت عین یه ماه،
ماه گذشت مثه یه سال،
قصه غیبت و حضور
تکرار مکرر شد مدام ...
یه گوشه ای دور از همه،
هر روز خوندم قصه رو،
حتی خیالم نتونست،
جا تو پر کنه برام ...
اون جای خالی روز به روز،
کمرنگ و بیرنگ تر می شه،
حتی صدای پات دیگه،
نا آشنا شده برام ...
ازم نمونده جز یه دست،
خالی به سمت آسمون،
ازم نمونده جز دو چشم،
برای هق هق شبام.
سحر