همین است دیگر،
پائیز که برسد:
تنها بهانه ماندنت،
می شود تنها دلیل رفتن ...
سحر
نگاهی در سکوت نثارت می کنم،
به خاک عدم رهسپارت می کنم ...
اشک نمی ریزم در فراقت، که من:
چشم ها را واگذارت می کنم ...
سحر
ای که تو را پنداشتمت پاک ترین،
اکنون به بغضت آلوده ترینم، آلوده ترین ...
دریا دریا مرا اشک توبه باید،
عمری دگر بباید، شاید،
شاید که بزداید، یا برباید،
از دلم آن شادترین، غمناک ترین:
دمی را، که با تو گذشت ...
سحر
ابراهیم ع، در چنین روزی "شیطان" را به قربانگاه برد ...
"ابلیس"، اما، هم چنان در همین نزدیکی ها پرسه می زند ...
سحر
باورم نمی شه:
هنوز هم به یاد تو، اشکی برای ریختن دارم ...
سحر
آنقدر خواستیم و نشد،
تا نشد که دیگر بخواهیم...
سحر
بی کسی،
خود به حالم می گرید امشب ...
می گویند امروز تو را با این نام صدا کنم،
با همین نام صدایت که نه،
بی صدا فریادت می کنم:
یا ارحم الراحمین ...
همراه راه های رفته و نرفته ام،
همنفس نفس های به شماره افتاده ام،
همسفر جاده آرزوهای بر باد رفته ام،
تنها تو بر چشمان ملتهب بوسه می زنی،
تنها تو اشک از گونه ها می زدایی،
تنها و تنها تو بر سر سودایی آشفتگان
دست نوازش می کشی ...
بغض آسمانت امروز به باران نشست،
و بر بام خانه من هم باریدن گرفت،
و تو با زبان باران با من سخن گفتی ...
گفتی که میهمان و میزبان تویی،
گفتی که درد و چاره و درمان تویی،
گفتی که پناه بینوایان تویی،
گفتی که آغاز و پایان تویی،
گفتی که دستان را دامان تویی،
گفتی که امان ...، امان ...، امان ... تویی.
سحر
باز آمدم،
دست از پا درازتر،
مثل هربار
خسته، شاکی، نالان،
شفا می خواهم، مرهم، درمان.
دل می دهی، می شکنند،
پس می آورند، که تحفه ای قابل بیاور!
جان می دهی، می گیرند،
و می گویند: چرا پس مرده ای؟!
چشم باز می کنی می بینی
مهلت قربانی شدنت هم بسر رسید ...
دل شکسته کیلویی چند؟
در این بازار سیاه معرفت،
نامردمان، انصافتان ما را کشت ...
انصافتان ما را کشت.
سحر