سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمنای وصال

 

زخم های کهنه سرباز می کنند،

زخم های نو می شکفند،

قلب ها تار و مار،

جگرها پاره پاره،

 

هر جا می روی خزان است و خزان،

همه جا بیرنگ است،

نه گلی، نه شاخه ای،

نه حتی از روییدن نشانه ای،

 

انگار سالهاست خشکیده اند،

همه از درون پوسیده اند،

در رگها زهر می جوشد انگار،

یا زمین بیمار است، بیمار،

  

سبز شدن، سبز بودن،

دیگر افسانه است،

این جهان،

 دیگر ویرانه است...

  

کجاست آن سوی نفس،

کجاست آن سوی تپش،

که سخت مشتاقم "عالم دیگری" را،

که سخت مشتاقم "از نو آدمی" را.

سحر


ارسال شده در توسط سحر

 

پیش از آن روز از خود می پرسیدم:

"آیا روزی خواهمش دید؟"

و روزی که دیدمش، با خود گفتم:

"اینجا و اکنون دیگر، آخر دنیاست."

امروز به جمله ای می اندیشم که می گوید:

"آغاز کسی باش که پایان تو باشد." 

                                                           سحر


ارسال شده در توسط سحر