سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمنای وصال

 

وقتی که روزا گذشت،

گریه تو گلو شکست،

اومدی گفتی نشد،

نمیشه از تو گذشت ...

 

کاش می شد، اما نمیشه،

روزی که واسه همیشه،

رفتی، تو چشام می خوندی،

که چه زود، دیر میشه ...

 

آره، خیلی زود دیر میشه...

                                                            سحر 


ارسال شده در توسط سحر

یادته؟ گفتم نرو،

یادته؟ گفتی نگو،

یادته؟ گفتم بمون،

یادته؟ گفتی تموم...

 

نه جدایی بود، نه پیوند،

نه آزاد و نه دربند،

حیرتِ بود و نبود

نه اشکی و نه لبخند...

 

این تو، این آرزوهات،

با همه شبا و روزات،

با دل شکسته من،

توی قاب سبز چشمات...

 

بعدشم موندم و تردید،

تشنه یه جرعه امید،

توی گرداب گذشته،

نمیشد آینده رو دید...

 

نه میشد پشت کرد به امروز،

نه میشد زل زد به دیروز،

نه تو این همه هیاهو،

میشد گفت: خسته م هنوز...

 

یه روز یه صدایی انگار،

وقتی خواب بودم یا بیدار،

گفت: بگو خدا نگهدار،

به سلامت، بی امید دیدار.

                                                    سحر 


ارسال شده در توسط سحر

یا معشوق حسین

 

 

 

امروز عاشوراست،

امشب شام غریبان ...

و برای شرح تب و تاب انتظار و آرزوی رسیدن،

چه روزی خونین تر از عاشورا،

روزی برای تمنای وصال ...

 

شوقی که از یک رویا شروع شد ...

رویایی که سالها پریشونم کرد،

رویای نیمه شب تاسوعا.

رویایی که سید الشهداء در لباس رزم به خوابم اومد،

نگاهشو به چشمام دوخته بود...دستش روی دستم...

 

تعبیرش چه بود و چه نبود نفهمیدم...

بعدشم سالها حیرت...

ای کاش ها... شایدها...

روزهای پرتنش و التهاب...

اتفاقات جورواجور...ریز و درشت...

دست آخر موندم و حسرت... حسرتی به وسعت خلاء.

 

حسرت اون دست،

حسرت اون نگاه،

حسرت عبور،

حسرت بازگشت،

حسرت تمنا،

حسرت وصال،

حتی شده در رویا...

                                       سحر 


ارسال شده در توسط سحر